ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

                              بخش26

 

  آن روز رحمت به کمک چوب های زیر بغلش برای گرفتن فزیوتراپی می رفت. لاغر وتکیده شده بود وبه اسکلیتی شبیه بود. چند قدمی که برمی داشت ، نفس نفس می زد. ناگزیر ایستاده می شد، به دیوار تکیه می کرد ونفسش که منظم می شد دوباره به راه می افتاد. پای چپش را که به زمین می گذاشت ، از فرط درد تیر می کشید وبه سان نیشتری برقلبش نیش می زد. خدا می داند که او درآن لحظه در کدام خیال و اندیشه بود وبه سوی چه کسی وچه چیزی می دید که ازبرابراتاق های عملیات گذشته بود. او می بایست پس از گذشتن از آن جا به دست چپ می پیچید وازراهرو هوایی که بنای اصلی را با بنای عقبی وصل می کرد، می گذشت تا به سرویس های فزیوتراپی و اکسریز ولابراتوار ها می رسید.

 

 درآستانهء اتاق های عمل چند تنی نشسته بودند وچند تایی ایستاده . آنان مردمان بی تاب وگریانی بودند که رحمت هرروز نظیر شان را در آن جا می دید ومی گذشت. آن روزدرآن جا زنی هم نشسته بود که به سر وروی خود می کوبید وسخت گریه وفغان داشت. برای رحمت که دیدن چنین صحنه ها امرغریبی نبود، با دیدن سر ووضع آشفتهءآن زن نیز زیاد غیر منتظره نبود. به همین سبب نیم نگاهی بروی انداخته وگذشته بود؛ ولی هنوز دوسه قدمی نرفته بود که برقی در چشمش درخشیده بود. ایستاده شده و به سوی آن زن نگریسته بود. خدایا چه می دید؟ آیا این زن گریان پُرسارا بود؟

 

 بلی خودش بود. تردیدی نبود. سارا بود، همان معبود ومحبوب دیرینش ،  با همان وجاهت وملاحت وزیبایی بی نظیر. اوبالای چوکی نشسته بود واشک می ریخت ورحمت نمی دانست که به نزدش برود ویا نرود؟ البته دلش می خواست تا برگردد وبه پهلویش بنشیند و از وی بپرسد که برای چه وبه خاطر چه کسی می گرید؟ ولی هنگامی که آن مردفربه وآراسته و آن تکسی وطفل شیر خواره به یادش آمد، با خود گفت، چه فایده ؟ او مرا فراموش کرده ، من نیز او را فراموش کرده ام. او به آدم دیگری تعلق دارد ومن نیزبه زینب واولادهایم.      

آه بهتر است بروم . باید به موقع به اتاق فزیوتراپی برسم تا نوبت من را به کس دیگری ندهند. تصمیم گرفته بود که برود ولی هنوز قدمی برنداشته بود که ناگهان با شنیدن صدای سارا در جایش میخکوب شد:

 

  - رحمت ؟ خدایا آیا این تویی ؟ چه می بینم؟ پس توزنده ای ؟ چگونه باور کنم ؟

 

 رحمت چاره یی نداشت ، باید برمی گشت ، درپهلوی سارا می نشست ، دست لطیفش را دردست می گرفت، به چشمان زیبایش نگاه می کرد وازصاحب آن چشمان افسونگر می پرسید که دراین سال ها چه دیده وچه بروی گذشته است؟ آری ، نتوانسته بود مقاومت کند. برگشته بود در پهلوی سارا نشسته بود ، چوبهای زیر بغلش را به کناری نهاد بود، دستی برموهای سیاهش کشیده وبه چشما نش نگریسته وگفته بود :

 

 - بلی سارا، من رحمت هستم. اما تو چرا گریه می کنی ؟

 

هق هق گریهء سارا بلند تر شده با کلمات و جملات بریده بریده یی گفته بود :

 

 - شوهرم را کشتند. همین یک ساعت پیش کشتند. در نزدیک سرای شاهزاده کشتند. چره های راکت به فرق سرش فرو رفت ، مغزش بیرون شد، خون فواره کرد. سرک را خون گرفت. آدم های بسیاری را کشتند. اما من زنده ماندم. خدایا، من چرا زنده ماندم. بدون او چه کنم ؟ رحمت جان، از تو می شود ازخدامی شود، شوهرم رانجات بده، نگذاربمیرد....

 

 رحمت از گفته های سارا که با گریه وزاری توأم بود ، به شدت متأثر شده بود. دست سارا را ، همان دستی را که روز گاری انگشتانش را ازشدت حرارت می سوزانید؛ ولی اینک یخ کرده وبه دست مرده می مانست ، دردستش گرفته وبوسیده بود. بعد به تسلا وتفقد او پرداخته وگفته بود:

 

 - سارا جان عزیز! گریه نکن، بی تابی نکن. ان شاء الله که زخم سرش را می دوزند واو شفا می یابد . خدا مهربان است. گریه نکن عزیزم..

 

 اما سارا به چهرهءمحبوب پیشین خود نگریسته وبا صدای مرتعشی گفته بود:

- مهربان است ، مهربان است. چطور مهربان است که ترا ازمن گرفت ، چطور مهربان است که حالا پدر طفلم را نیز از من می گیرد؟

 

 -  کفر نگو سارا ! امید داشته باش . نگفتی پسر داری یا دختر؟

 - پسر. نامش رحمت است .

 

 با شنیدن این حرف که سارا نام پسرش را رحمت گذاشته است، خاطرات تلخ وشیرین گذشته ، صاعقه سان بر ذهن رحمت هجوم آورده بودند. سوال های فراوانی در مغزش راه یافته بودند، چرا هایی فراوانی باید می گفت و چند وچون بی وفایی سارا را می دانست. اما نمی توانست در آن لحظات غمبار آن پرسش ها را با سارا درمیان گذارد. خدایا این ملاقات چقدرغیر منتظره بود. باورکردنی نبود. آه که اگر خلوتی می بود وفرصتی ، چه ها که به هم نمی گفتند و چه گلایه ها که از هم نمی کردند. با این همه رحمت از این سوال سارا که به مجرددیدنش پرسیده بود: " پس تو زنده هستی ؟ " شگفتی زده شده ونمی توانست ازوی نپرسد:

 

 - چه کسی به تو گفته بود که من مرده ام؟ پس باور نداشتی که مرا زنده ببینی وشاهد بی وفایی ات ؟

 

 سارا با نگاه ملامت باری به چشمان رحمت نگریسته ودستش را با ملایمت از دست رحمت بیرون کشیده وتا خواسته بود جوابی بدهد، دروازهء اتاق عملیات باز شده بود وجسد مردی را که دربرانکارد گذاشته بودند، بیرون نموده بودند. سارا همین که آن جسد را دیده بود، صیحه یی زده وبیهوش دربازوان رحمت غلتیده بود. نرس های اتاق عملیات دویده ودر به هوش آوردن سارا کمک نموده بودند. سارا که به هوش آمده بود نالهء پر دردی کشیده ، جسد شوهرش را غرق اشک وبوسه ساخته و فریاد زده بود:

 

 

- بی انصاف ها شوهرم را کشتند.نامردها چند صد نفررا کشته وزخمی ساختند.خدایا بدون اوچگونه زنده گی کنم؟ خدایا به رحمت چه بگویم که پدرت چه شد؟ اوخدا اوخدا جان، چه خاکی برسرم بریزم؟... 

 

  جسد شوهر سارا را ذریعهء لفت پایین کرده بودند.رحمت نیز ذریعهء همین وسیله پایین شده بود. سارا همچنان خم شده ، جسد را در بغل گرفته بود وزاری کنان می گفت : " بی وفا، تو هم مرا ترک کردی ؟ آخر چرا تو هم بی وفایی کردی ؟ آخر چرا ؟ بی تو من ورحمت چه خاکی برسر بریزیم ؟

 

 جسدراکه در موتر امبولانس گذاشته بودند، سارا درپهلوی جسد شوهرش نشسته ، نگاه غمباری به چهرهء غمین رحمت انداخته و حتا یک کلمه یی هم نگفته بود....موتر که حرکت کرده بود، به نظر رحمت رسیده بود که سارا رادیگر هرگز نخواهد دید.

 

 رحمت که به اتاقش باز گشت ، زینب و کودکانش را دید که در اطراف بسترش نشسته اند وحیران مانده اند که وی کجا رفته وچه می کند؟ زینب سخت مضطرب وپریشان به نظر می رسید ولی همین که رحمت رادیده بود ، با لحن مهربان وعطوفت باری از وی پرسیده بود :

 

 - کجا رفته بودی ؟ تورن صاحب گفت که ساعت دو برای فزیو تراپی رفته ای ، حالا ساعت چهار است. اما چرا رنگت پریده ، چرا چشمانت اشکبار است؟ چه شده ، چه دردی داری ؟ افتیدی ؟

 

 رحمت با اندکی تأمل جواب داده بود : یکی از دوستانم در حادثه سرای شاهزاده زخمی شده بود.پارچه های راکت ها ی امروزبه فرق سرش خورده بودند . عملیات نتیجه نداد وبیچاره جان به حق تسلیم کرد.

 

  - راکت های امروز سرای شاهزاده را بیخی خراب کرده است. مردم می گفتند که چند صد نفر زخمی وکشته شده اند. طفلک های شیر خوار وزن ها ودخترهای مردم هم کشته شده اند. از همان لحظه که راکت ها در سرای شاهزاده خوردند، تا همین ساعت موترهای اطفائیه وامبولانس دررفت وآمد هستند. همسایه های ما هم بسیار وارخطا بودند ومی گفتند که گلبدین قسم خورده تا شهر کابل را به خاک برابر نکند، آرام نگیرد.

 

رحمت با لحن حزینی  حرف های زینب را تائید کرده و گفت :

 

 - دراین جا نیز آنقدر کشته وزخمی آورده اند که دهلیز ها پر شده است. در پیشروی اتاق های عملیات بسیار از زخمی ها را انداخته اند که با دیدن زخم های وحشتناک شان قلب انسان به درد می آید. از رادیو وتلویزیون خبرنگار وعکاس آمده بود و با آن ها مصاحبه می کرد وعکس می گرفت. شاید امشب راپورتاژ این حادثه را پخش کنند اما تو چرا در چنین روزی با اولاد ها بیرون شدی ؟

 

 - امروز روز پایواز ها بود. برایت باید کالای پاک می آوردم وروی جایی های چرکت را می بردم. یک دم پخت با یخنی مرغ برایت پخته کرده ام. اما اولاد ها را کجا می ماندم؟ آخ بابه گفته بابه گفته، دیوانه ام ساخته بودند.

 

 - خیر است . پیاده آمدین یاتکسی گرفتین؟

 

 - تکسی امروز قطعاً پیدا نمی شود. د رموتر عثمان جان آمدیم. عثمان با تورن صاحب رفته اند که ترا پیدا کنند.

 

***

 

 رحمت به خاطر می آورد که پس از آن روزی که برای اولین بار به همسرش دروغ گفته بود، چقدرخویشتن را معذب احساس کرده بود. اما درآن روز که راکت ها آمده بودند وجان صد ها نفررا گرفته بودند، رحمت وضع روحی آشفته یی داشت ونمی توانست افکارش راتمرکز دهد ودربارهء سارا وشوهرش که مرده بود، برای زینب قصه کند. هرچند حرف دروغی هم نگفته بود، زیرا که سارا دوست قدیمی اش بود وشوهر او زخمی شده بود.

زینب وعثمان که رفته بودند، رحمت خواه ناخواه به سارا اندیشیده بود. سارا را بعد از سال ها یافته بود، امادرچه حالتی ؟ شوهرش درحال مردن بود. گریه می کرد. ووضع روحیش آشفته بود. اما همین که رحمت را شناخته بود، وی را صدا زده بود وبا تعجب گفته بود، پس تو زنده هستی ؟ شاید اگر در هوا وفضای دیگری می بود، می دوید واورا در آغوش می گرفت؛اما درآن وضع وحالت همینقدر هم کم نبود. پس معلوم می شود که او مرا فراموش نکرده وهمیشه به یاد داشته است. خدایا چه کسی به او دروغ گفته است ، چه کسی به او گفته است که من مرده ام ودیگرزنده نیستم تا او باکس دیگری ازدواج کند؟

 

  ازآن روزی که سارا را دیده بود، شش ماه می گذشت. وضع صحی اش بهترشده بود. اکنون چوبهای زیر بغل را دور انداخته وبه کمک عصا راه می رفت. داکترهنگامی که اورا می دید، لبخند می زد ومی گفت : " یک سال که پوره شد کاملاً خوب می شوی. استخوان های ساق پایت کاملاً جوش می خورند وحتا اگردلت خواست می توانی در مسابقات خیز بلنداشتراک کنی."

 

 دریکی از همان روزها بود که سارا به دیدنش آمده بود. سارا که آمده بود، هنوزهم سیه پوش بود. چادرگاج سیاه بر سرش و پیراهن مخمل سیاه در برش بودکه با چشمان سیاه وگیسوان سیاهش همآهنگی داشتند وهرکدام آیتی بودند اززیبایی و قشنگی. سارا با دستهء از گل های مرسل پا در اتاق رحمت گذاشته بود وهمراه با خود عطر دلخواه رحمت را پیشاپیش به درون اتاق منتشر ساخته بود. به چپرکت رحمت که نزدیک شده بود ،خم شده وبوسه یی از پیشانیش برداشته بود. سارا غمزده ، پژمرده واندوهگین به نظر رسیده بود؛ ولی درصورت او همان وجاهت و انائت دیده می شد وپیکرش هنوز هم رعنا ودلربا بود.

 

  رحمت از آمدن سارا بی خبربود وهرگز درذهنش هم خطور نکرده بود که روزی سعادت دیدار دوباره اش نصیبش گردد. به چشمان سارا که نگریسته بود، نشانی از ملامت وشماتت را مشاهده نکرده بود. درعوض نگاهش را لبریز از سوال وپرسش یافته بود. نگاهی که اولین پرسش اش شاید این می توانست باشد که چرا به نامه هایش پاسخ نداده وچرا به نزدش نرفته است.  اتفاقاً آن روز هم اتاقی های رحمت بیرون رفته بودند واتاق خالی از اغیاربود. رحمت که دیگر نمی توانست در برابر نگاه های سارا مقاومت کند به سخن گفتن اغازکرده بود:

 

 - سارای عزیز، اولتر ازهمه به خاطر درگذشت شوهرت تسلیت می گویم. خداوند اور اببخشد . دیگر این که ازلطفی که نموده ویادی از من نمودی سپاسگزارم.

 

 - تشکر! بلی شوهرم آدم خوبی بود. خداوند اورا بیامرزد. ولی من آمدم که به همان پرسش تو که درآن روزموقع پاسخ گفتن نیافته بودم ، جواب دهم. بلی رحمت جان! برای من گفته بودند که ترا در اثنای تحقیق در اگسا در زیر شکنجه کشته اند. با شنیدن این خبر تلخ من یک سال عزا داربودم. همینطور سیاه می پوشیدم ومانند همین حالاغم تمام جهان بردلم سنگینی می کرد.

 

 - چه کسی به تو گفته بود که من مرده ام ؟

 


 

 - یکی از دوستان پدرم که از وی نیز درآن شب وروز در اگسا تحقیق می شد ترا دیده بود. او استاد فاکولتهء حقوق بود ومامای زمری رفیق تو بود. او تو وزمری را با رها دیده وترا می شناخت.

 

 - اما آن کسی که دراثنای تحقیق وبراثرشکنجه جان سپرد، هدایت الله نام داشت. اما من نفهمیدم که مامای زمری در پاریس چه می کرد و چراموضوع را به پدرت گفته بود؟

 

 - مامای زمری را همین که اززندان رها ساختند، به پاکستان رفت. واز آن جا به فرانسه آمد. وچون با پدرم دوست صمیمی بود وازوی شنیده بود که من ترا دوست دارم وحاضر نیستم تا با پسر کاکایم ازدواج کنم ، این موضوع را به پدرم گفته بود

 

 - فهمیدم ولی قانع نشدم . این مسأله کمی مغشوش به نظر میخورد؛ ولی هرچه بوده گذشته است. شایدهم واقعاً همین طوری بوده است. اما حالا تو قصه کن که چگونه تن به ازدواج دادی ؟

 

- پس ازشنیدن خبر مرگ تو، مدت ها درحالت روحی تاریک وتیره یی قرارداشتم. درمرگ عشق مان عزا گرفته بودم . روزها پس ازختم درس درباغ عمومی پاریس می رفتم. در چوکیی می نشستم وبه تو وعشق بزرگ مان می اندیشیدم. مدتها گذشت که روزی ناگهان پسرکاکایم " اعظم " آمد ودر پهلویم نشست . دستم رادردستش گرفت ، برایم تسلی داد و گفت، بس است. کافی است. توبه عهدت وفا کردی وبه عشق مردی که دوستش می داشتی خیانت نکردی ؛ اما حالا که او دراین دنيا نیست ، بهتر است به خود آیی وبا من ازدواج کنی. اعظم پس از آن روز همیشه می آمد ومراآرام نمی گذاشت. خلاصه آنقدر گفت وگفت ومحبت کرد که من نیز نتوانستم بیشتر از آن مقاومت نمایم.

 

 شوهرم عاشق وطنش بود وهمین که تحصیلش ختم شد با وصف مخالفت پدرم به وطن برگشت. اما تو قصه کن که بالایت چه گذشت، چرا نیامدی ، چه وقت ازدواج کردی ، چند طفل داری ، چه وقت ودرکجا زخمی شدی و زنده گیت چگونه میگذرد؟

 

رحمت برای ساراقصه کرده بود که چگونه درهمان روزی که قصد داشت کابل را ترک کند وبه او بپیوندد، گرفتار وزندانی شده بود. قصه کرده بود که از وی چگونه تحقیق کرده بودند ، چگونه وی را شکنجه داده بودند، چطور نزدیک به یک سال رادرزندان مخوف پلچرخی گذشتانده بود وچگونه پس از رهایی اززندان به جستجوی اوبود. همچنان با تلخی ازآن روزی یاد کرده بود که سارا را با شوهرش وپسرش رحمت دیده بود. بعد گفته بود که چگونه سال ها در برابر تقاضا ها وخواهش ها ی مکرر مادرش مقاومت کرده وتن به ازدواج نسپرده بود. رحمت گفته بود که سرانجام به خاطر نجات زنده گی مادرش با زینب ازدواج کرده واکنون یک دختر ویک پسردارد.

 

  سارا که در تمام این مدت اشک ریخته بود، پس ازشنیدن حرف های رحمت گفته بود:

 

 - آه پس این خدای عشق بود که به ما خیانت کرد ونگذاشت که به هم برسیم. اما من خوشحالم که تو همسرت را دوست می داری و به اولاد هایت عشق می ورزی.  خوشحالم که د رزنده گی خانواده گیت خوشبخت هستی. خوشحالم که خاطرات عشق مان ترا دیگر آزار نمی دهد وآرامش ترا برهم نمی زند. اما باید برایت بگویم که یادتو همواره با من بوده است و در آینده نیز با من خواهدبود.

 

 چشمان گیرا ودرشت سارا پس ازادای این کلمات به اشک نشسته بودند. غباری از اندوه بی پایان مانند هاله یی ماه صورت اورا پوشانیده بود. روز به پایان خود نزدیک می شد که سارا از جایش برخاسته وباردیگر بوسهء گرمی برپیشانی رحمت گذاشته وخداحافظی کرده بود. رحمت گفت بود، شاید بتوانیم باردیگر با هم ببینیم؛ ام سارا گفته بود: " نه ، من نمی خواهم زنده گی خانواده گی ات از هم بپاشد. به همین سبب به نزد خواهرم به ماسکو می روم. "

 

 

 

 

اگرچه چوکی سبز آستانهء اردوگاه ، بعد ازعودت اپیر به کشورش ارمنستان ، تقریباً از یاد رحمت رفته بود ودیگررادیوی بی بی سی را درآن جا نمی شنید ؛ اما آن روز معلوم نبود که چرا بعد از مدت ها به یاد اپیر و

وآن چوکی از یاد رفته افتاد. رادیوی کوچکش را که اینک دستان ماهر وکار آزمودهء رزاق باردیگر به سر وصدا وسرفه انداخته بود، برداشت واز اتاقش بیرون شد. رادیو تازه بالای طول موج بی بی سی عیار شده بود وصدای چهار ضربهء زنگ ساعت به وقت گرنویچ به گوش می رسید که به چوکی سبز نزدیک شد. چوکی حالت وانداز چرکینی داشت. گرد وغبار ایام روی آن نشسته بود ومعلوم بود که در غیاب اپیر کمترین توجهی به آن ابراز نشده است. پیرمرد بادستمال کاغذ یی که درجیبش بود، چوکی را با دقت وحوصله پاک نمود ونشست.  بی بی سی سرخط خبرهای مهم را گفته واینک تفصیل خبر ها را با آب وتاب فراوانی بیان می کرد:

 

 - طالبان به روسیه هشدار داده اند که اگر به احمد شاه مسعود که شهر تالقان راازدست داده است، کمک نظامی کند، با آتش بازی کرده است....

- طیارات طالبان تنگی فرخاررا بمباران کردند که دراثرآن ها بیشتر از پنجاه نفر ازاهالی ملکی شامل زن ومرد وکودک به هلاکت رسیدند....

- امروز ایگورسرگییف وزیر دفاع روسیه با احمد شاه مسعود،فرماندهء نیروهای ائتلاف ضد طالبان در شهر دوشنبه ملاقات نمود وایگور سرگییف کمک های نظامی کشورش را به نامبرده وعده داد....

- طالبان گزارش ملل متحد را که درآن طالبان متهم به گروگان گرفتن تمام جامعهء افغانی ازطرف آن سازمان شده اند، محکوم وآن را به کلی غلط ودوراز حقیقت خواندند...

 

 پیرمردپس از شنیدن این اخبار پیچ رادیویش را بست. رادیو مثل همیشه به خاطر پخش اخبار نا به هنجار به نزد رحمت ملامت بود. زیرا که هرگز خبرخوشی در آستین نمی داشت وآن چه که پخش می کرد، برای به جنگ انداختن زمین وزمان با هم کفایت می کرد.با اینهم تا پیرمرد این خبرها را نمی شنید، راحت وآرام نمی گرفت. اما این طور هم نبود که تمام خبر های آن رادیو دروغ باشد، ازده هاخبرش یکی آن می توانست راست باشد. خوب دیگر، این طور که رادیوی بی بی سی می گفت، "سال تگرگ مرگ وسال شیوع تخته وتابوت" هنوز هم در وطن محبوبش ادامه داشت ومعلوم بود که مردم هنوز هم " درباغچه های خانه های شان تفنگ می کارند." زیرا کاشتن تفنگ محصول فراوانی به بار می آورد ومنفعت های زیادی در قبال داشت. پیرمرد هنوز هم غرق درهمین افکار تلخ وجانکاه بود وبه بارش خون که در وطنش بلا وقفه می بارید ، فکر می کرد که گفتگوی جالب رشتهء افکارش را برید :

 

  - داکتر صاحب محترم! حرف های شما قبول؛ اما روس ها دروقت شما به وطن ما لشکر کشی کردند. حزب شما از آن ها دعوت کرد. این یک موضوع تاریخی است وهیچ کسی نمی تواند آن را انکار کند...

 

 - کسی انکارنکرده است. تاریخ، تاریخ است. بلی ازروس ها تره کی وامین دعوت کرده بودند واگر دعوت هم نمی کردند، می آمدند . امروز حقایق بسیاری دراین ارتباط روشن شده است ومعلوم شده که امریکا برای تحریک روس ها جهت لشکرکشی به افغانستان مبالغ فراوانی مصرف نموده است. اما سؤال من این بود که چگونه استاد برهان الدین ربانی که زمانی دست فشردن روس ها را عارمی دانست ومی گفت دستش با فشردن روس ها نجس می شود، اکنون نه تنها به آنها دست می دهد ، بل از ایشان تقاضای کمک نظامی می نماید.

 

 آنان داکتر یاسین واستاد خدابخش بودند که از شهر بازمی گشتند. پیرمرد همین که آن ها را دید ازجایش برخاست که به طرف جنگل برود. زیرا مدت ها می شد که سردی محسوسی در روابطش با داکتر یاسین پیدا شده بود. ازهمان روزی که همراه با انجنیر محمود ازجنگل باز می گشت وسایه های مرد وزنی را دیده بود که همدیگررا درآغوش گرفته ومی بوسیدند وبه نظرش رسیده بود که یکی از آن دو داکتر یاسین ودیگری فرشته، خانم جلال است که تا آن موقع وی را زن پاکدامن و مادر فرشته صفتی پنداشته بود، این سردی روابط ادامه داشت.

این گمان پیرمرد را گفته های اپیرکه گفته بود، یاسین دیر وقت شب ازجنگل باز گشته بود، نیز تایید کرده وبیشتربر سر خشم آورده وبا خود گفته بود ببین که چه دوستی انتخاب کرده بود؟ دزد ناموس مردم ! بار ها خواسته بود این موضوع را به یاسین بگوید، اما چون سندی نداشت ، طرح مستقیم این سؤال را به زمان دیگری موکول نموده بود. پیرمرد از جایش برخاسته بود که راهش را بگیرد وبرود که داکتریاسین وی را با صدای بلند مورد خطاب قرارداده بود :

 

 - رحمت جان ، مثل این که از مرگ ما بیچاره ها هم بیزار شده ای؟ دراین روزها بسیار کم مهرشده ای؟ خیریت که است؟ صبرکن برایت کتاب خریده ام. ..

 

 پیرمرد ناگزیر برگشت وبه دوستانش سلام گفت. هرسه بالای چوکی سبز رنگ نشستند. و یاسین واستاد خدابخش گفتگوی شان را از سر گرفتند. استاد خدا بخش می گفت :

 

 - داکتر صاحب، سیاست، سیاست است. دوست ودشمن ندارد. اما استاد ربانی کمک نظامی خواسته است نه آن که از روس ها بخواهد تا به افغانستان نیرو بفرستند. اکنون که در وطن ما ، پاکستانی ها به صورت مستقیم مداخله می کنند ونیر وهای شان دوش به دوش طالب ها ، علیه نیرو های ائتلاف شمال می جنگند، به نظرم می رسد که درخواست کمک از روس ها را قابل توجیه وپذیرش می سازد.

 

- استاد عزیز، وقتی که روس ها آمدند، در آن وقت نیز وضع به همین منوال بود. درآن وقت نه تنها پاکستان بل ایران، عربستان سعودی ، چین، امریکا ، دول غربی و صاف وساده اگر گفته شود، نیم جهان با ما می جنگیدند. پاکستانی ها خود اعتراف می کنند که چگونه این کمک ها را می گرفتند وبین سران تنظیم ها تقسیم می کردند. شما کتاب"تلک خرس" را خوانده اید؟

 

  - بلی خوانده ام. حقایق جالبی دارد. راستی رحمت آغا ، شما چه نظر دارید ؟

 

رحمت لحظه یی درنگ کرد وگفت :

 

- به نظرمن، کمک خواستن از یک کشورخارجی در حالی که پارلمان ونماینده گان ملت آن را تایید کنند، مشروعیت پیدا می کند در غیر آن اگر تره کی وامین از شوروی دعوت کرده بودند ویا حالا استاد ربانی ومسعود ازآن کشور ویا طالبان از پاکستان، مشروعیت ندارد. به فکر من تجاوز ، تجاوز است وباید محکوم شود. اما شما چرا بالای این موضوعات بحث می کنید، فایده اش چیست؟ هیچ فایده ندارد. آخرش رنجش وآزرده گی پدید می آید و موجب کدورت وبدبینی یکی از دیگری می شود. نمی دانم شنیده اید که ازاثرهمین بحث های بی فایده تا کنون درچندین محفل خوشی وساز وسرود افغان ها زد وخوردشده است وچندین تن زخمی وکشته شده اند. دریکی از همین محافل که وحید قاسمی آواز می خواند، به خاطر آن که آهنگی به زبان پشتو نه خوانده بود، بگو مگو هایی بین فارسی زبانان وپشتو زبا نان آغاز شده بود وکار به جایی رسیده بود که چندین تن چاقو خورده بودند ویک نفر نیز با نیش چاقوکشته شده بود . بلی عاقبت این بحث ها که کی حق به جانب است وکی ملامت به همین حوادث تلخ وخونین منجر می شود. بیایید که برویم ، شام نزدیک شده است . راستی استاد با شاگردان تان داوود وحشمت وپروین چه حال دارید؟ پیشرفتی دارند یا نی ؟

 

 - چرا نی؟ نام خدا جوانان با استعدای هستند. روزهای اول دشواری هایی داشتند . از دستورزبان شروع کرده ایم. مبادی اصول نگارش ودرست نگاری را نیزبه آنان درس می دهم. امروز تصادفاً در کتابفروشی ایرانی ها ، چشمم به گلستان حضرت سعدی افتاد. کتاب را خریدم وفکر می کنم که خواندن ودرک نمودن سخنان شیخ اجل برای آنان بسیار مفید تمام شود...

 

 دوستان ازجا برخاستند وصحبت کنان به طرف اتاق های شان روان شدند. از وسط اردوگاه می گذشتند که وکیل احمد، همان پنجمین تیمارستان نشین را که صورتش شبیه رابرتو کارلوس فتبالیست برازیلی بود، دیدند که ازیخن ملا ابراهیم محکم گرفته ومی گوید :

 

- دیوث حرامزاده، بایسکلم  یک پنچری داشت، نه سه پنچری که پانزده روپیه می خواهی ؟ دیروز هم بوتل ودکای بدخور را که مثل شراب های وطنی زود می گرفت وزود ایلا ( رها ) می کرد، بالایم دوچند فروختی. سربوتل هم باز بود ومعلومدارکه نیمش را خودت با آن زن کون کتهء فاحشه خورده بودید ونیم بوتل را آب

انداخته بودید به خیال این که من دیوانه هستم ونمی فهمم. حرامزاده! پیسه هایم را بده ورنه با این مشت دهن ودماغت را یکی می کنم.

 

دست وکیل احمد بالا رفته بود، مشت شده بود وبه زودی بر دهن ملا فرود می آمد که ملا گفت :

 

- نزن نزن، به خداوند ذوالجلال قسم می خورم که بایسکلت سه پنچری داشت. هر پنچری پنج روپیه ، جمله پانزده روپیه. روی خدا را ببین، آخر من عزت واعتبار دارم....

 


- زودشو، پیسه هایم را بده. بسیار چالاکی نکن. تو چه عزت واعتبارداری؟ ترا همه می شناسند. تو اگر ملا می بودی شراب نمی خوردی. پشت زنهای فاحشه نمی رفتی. خدا می داند که تو کی هستی ؟ اجنت کدام مملکت هستی تو نامرد ؟

 

 اما ملا که حاضر نشد پول هایش را بدهد، وکیل احمد همان مشتی را که تا کنون در هوا نگهداشته بود، پایین آورد وبا شدت به دهن ملا کوبید وگفت :

 

 - کاری کنم که از ملایی توبه کنی. خیال کرده بودی که من دیوانه هستم وهیچ چیزی را نمی فهمم؟

 

 مشتش باردیگربالا رفته بود که ملا ابراهیم سکه یی چند ازجیب خود بیرون کرد وبه دست اوداد ؛اما وکیل قانع نبود وبه همین سبب باردیگر مشتش به هوا بلند شد وضربهء دیگری به دهن ملا کوبید. ضربهء کشنده یی که از دهن ملا ریم وخون به بیرون فواره کرد. وکیل برای چهارمین بار مشتش را بالاکرده بود و پیرمرد ودوستانش هنوز برای رها یی ملا از چنگ وکیل احمد از جا نجنبیده بودند که فرخ لقای سیاه مار دوان دوان رسید وهمچون ماده پلنگی بالای وکیل احمد پرید وگفت :

 

- او دیوانه، چه گپ است ؟ او کافرلعین، او کمونیست خدا ناشناس! چه خورده ای که هضم کرده نمی توانی؟ اوهو ابراهیم جان، دندانت را هم انداخته است. دراین جایک مسلمان پیدا نمی شد که از دست این دیوانه خلاصت می کرد؟ 

 

   فرخ لقا با گفتن این سخنان، دست به یخنش برد. چاک پیرهنش را درید ، سینه های گوشتالو ولغزانش را نمایان ساخت وچیغ کشید :

 

  - آی مردم ! از برای خدا کمک کنید. این دیوانهء زنجیری بالای من دست انداخته ... آی مردم کمک ، کمک....

 

   فرخ لقاچیغ می کشید، بر سروروی خود می کوبید وبا نفرت فراوانی به پیرمرد ودوستانش می نگریست. . دهن ملا غرق خون بود. وکیل احمد می غرید و پیرمرد ودوستانش ازشدت بی حیایی فرخ لقا مبهوت شده بودند... مردم از این طرف وآن طرف جمع می شدند. هرکسی چیزی می گفت ، به سینه های گوشتالوی او می نگریست، آب دهانش را فرو می برد، پوزخندی می زد، راهش را می گرفت وخنده کنان دور می شد.اما چند لحظه یی نگذشته بود که یکی ازمؤظفین تیمارستان باشتاب سررسید. از دست وکیل احمد گرفت وبدون آن که به سینه های عریان سیاه مار ویا دهن خون چکان ملا ابراهیم کمترین توجهی نشان بدهد، اورا با ملایمت ومهربانی به داخل ساختمان تیمارستان کشانید.

 

***

  پیرمرد پس از خوردن غذا با خانواده اش وشرح حال آن حادثه برای داوود ومدتی با ایشان خندیدن به اتاقش برگشت. نامه یی ازعثمان برایش رسیده بود که خبرهای بدی نداشت. زنده گی خانوادهء ماما عتیق خوشبختانه بهتر شده بود وشریفه خانم ماما ودختر بزرگش نفیسه ، اکنون با دوختن پیراهن ها ولباس های مردم ، می توانستند چرخ زنده گی شان را بچرخانند وبه کمک کسی محتاج نباشند. همچنان عثمان نوشته بود که دختر عمه اش فوزیه نیز صحتمند شده وبار دیگر به کابل برگشته است. اما در نامهء عثمان یک سؤالی هم وجود داشت که چنین طرح شده بود: " لالا ! نگفتی که به چه فیصله یی رسیده ای ؟ نتیجهء مطالعات وپژوهش های تو چیست ؟ سرانجام کدام برنامه پیروز شد. حقوق بشر یا مانیفست کمونیست ها که آن رابدیلی برای حقوق بشر می پندارند؟ "

 

  

پیرمرد با خواندن این پرسش قلم وکاغذ را گرفته ونوشته بود :

 

  " ... از خبر های خوشی که برایم نوشته بودی ، ممنونم . امیدوارم که همیشه چنین خوش خبر باشی. دربارهء پرسشت باید بگویم که راستش را اگربخواهی تا کنون به نتیجهء قاطعی نرسیده ام. ونمی دانم که کدام برنامه ها به حال بشریت مفید اند. نقایصی درهردو برنامه وجود دارد ومزایایی هم در هردو پروگرام...

 

... تو خود انسان فرزانه یی هستی ومی توانی حدیث مفصل ازاین مجمل بخوانی. زیرا چنان که خود می دانی این بحث را نمی توان در نامه یی گنجانید.آخر مگر می توان  بحری را در کوزه یی ریخت؟ پس بگذار تا دولت دیدار نصیب گردد وآن گاه بتوانیم این بحث های جالب را از نزدیک پی گیریم.."

 

 پیرمرد پس از نوشتن آن نامهء کوتاه  وانداختن آن به صندوق پستی ، روانهء " بار " شد تا اگرسعادت بازی نمودن یک تخته شطرنج به وی دست دهد.

 

 در " بار " همان سر وصدا وقیل وقال همیشه گی حکمفرما بود. یاران وحریفان شطرنج غایب بودند وبازار بلیارد مثل همیشه گرم بود. چوب بازی بلیارد در دست همان بوسنیایی گلوله باز تیمارستان نشین بود وحریف وی ساعد همان کردی جوان که دوست وهمرزم نوزاد بود. بوسنیایی توپ های زیادی را خانه کرده بود وهنوز هم خانه می کرد. معلوم بود که در این ورزش نیز مهارت دارد. اما آخرین توپی را که ضربه زد به خانه نرفت ودرعوض توپ سبز رنگی که باید ساعد خانه می کرد، به داخل تور رفت. آه از نهادش بر آمد و بدون هیچ شرم وآزرمی به کف اتاق نشست وشروع به گریستن کرد.

 

 پیرمرد نگاهی بروی افگند وخواست از " بار" بیرون شود که چشمش به دوتن افغانیی افتاد که تازه آمده ودرگوشه یی خاموش نشسته بودند. یکی از آنان که جوان بیست سالهء جذابی بود ، موهای سرش را با گالشی مانند چوتی دختران در پشت سرش بسته بود واز گوش هایش حلقه های طلا آویزان بود. ولی آن دیگری مرد میان سالی بود که لباس مرتبی پوشیده ومنظر نیکویی داشت. پسر جوان با دیدن پیرمرد به طرفش رفته وپرسید:

 

 - کاکا جان، درین جا تنها کوک وفانتا فروخته می شود یا چیزی برای خوردن هم پیدا می شود ؟

- مثل این که همین حالا آمده اید. دراین جا تنها نوشابه های غیر الکلی پیدا می شود. افغان ها هم دراین وقت شب اکثراً دراتاق های شان هستند. خوب شد که شما مرادیدید ورنه گرسنه می ماندید. برویم شاید کمکی ازدست من بربیاید .

 

 مرد میانه سال گفت : " نام من "عبدالرحمن"  است. دوماه می شود که از تالقان بیرون شده ایم. دوهفته پیش رسیدیم وامروز بعد ازچاشت ترانسفر شده ایم. این جوان برادر زاده ام " بشیر" جان است که با خانوادهء خود دوازده سال پیش از امروز، به این جا آمده بودند. بشیر جان را خواستیم که با ما کمک کند وراه را غلط نکنیم؛ اما او هم غلط کرد وبالای ما ناوقت شد.

 

 پیرمرد پرسید : د رکدام اتاق ودرکدام تعمیر هستید ؟

 

کاکا وبرادرزاده به روی همدیگر نگاه کردند. هردو ازآن سؤال یکه خورده بودند. زیرا که فراموش کرده بودند به نمرهء اتاق ونمبر تعمیرشان نگاه کنند. عبدالرحمن وبشیرهرقدربه آن تعمیرهای همرنگ وهم شکل نگریستند نتوانستند تعمیری را که درآن جا اتاق شان بود، پیدا کنند. ولی پیرمرد گفت : " مهم نیست ، پیدا می شود، بیایید که اول سررشتهء غذا را بگیریم ." پیرمرد به پروین که هنوز نخوابیده بود، وظيفه سپرد که برای مهمانان وخانوادهء شان غذا آماده کند. وسپس به اتاق داوود رفت . داوود در اتاقش بود وگلستان سعدی می خواند. داوود همین که فهمید تازه واردین اتاق شان را گم کرده اند ، لبخندی زد وگفت :

 

- کاکا جان! روز اول که ما هم آمدیم با همین طوریک حادثه مواجه شدیم. پدرم نیم ساعت در نزدیک مرغانچه نشسته بود ونمی دانست که کجا برود .. تشویش نکنید، همین حالا از غرفهء معلومات پرسان می

کنم. اماداوود ومهمانان هنوزدردهلیزبودند که دخترک جوانی از راه دیگر دهلیز داخل شد، دویده دویده آمد وگفت :

 

  - پدرجان کجا بودید ؟ نیم ساعت است که شما را می پالم. خاله راضیه جان هم درهمین جا هستند. خاله جان از آمدن ما خبرشده ونان را تیار کرده اند. پیرمردخوشحال شد وآنان را تا اتاق انجنیر محمود وراضیه همراهی کرد. عبدالرحمن گفت ، راضیه جان دختر خالهء خانمم است. حالا شما بیخی خاطرجمع باشید که دیگر راه را گم نخواهیم کرد. فردا ان شاء الله خدمت تان می آییم.

 

 پیرمرد که به اتاقش باز گشت ، لحظه یی به گفته های طنزآمیزپسرش اندیشید ولبخندی بر لب آورد. داوود راست می گفت ، ازآن روزی که به این اردو گاه آمده بودند، سه ونیم سال می گذشت. آن وقت ها هنوزنورس دراین سرای سپنج پا نگذاشته بود.  داوود وحشمت که کوله بارهای سفر را بر دوش انداخته بودند، تیز تر راه می رفتند. پروین نیز بکس چرمیی را به شانه انداخته بود وپا به پای آنان حرکت می کرد. آنان زودتر از وی به اردوگاه رسیده بودند وبعداز ارائه اسناد ، همراه مستر جیمز وکریستینای ماهرو، جهت تسلیمی اتاق ها رفته بودند. رحمت که آمده وپرسیده بود به کدام اتاق برود، برایش گفته بودند که به اتاق نمبر هشت برود. اما درآن اردوگاه دوازده اتاق نمبرهشت وجود داشت .رحمت چندین اتاقی را که نمبر هشت داشت ، تک تک نموده بود ولی با چهره های متعجب وناراضی ساکنان آن اتاق ها مواجه شده بود. سرانجام چاره یی جزاین نیافته بود که از خیر پالیدن اتاقش بگذرد وبرود درپهلوی مرغانچه وکفترخانهء اردوگاه وبالای چوکیی دست زیرالاشه، بنشیند.

 

 خوب دیگر پناهنده، پناهنده است وازاین نابلدی ها ودستپاچه گی ها فراوان دارد. اما تواین داوود را ببین که هنوزهم آن موضوع کوچک را فراموش نکرده وهرازگاهی درنزد آشنا وبیگانه یاد می کند ومرا خجالت می دهد. اما خوب است که هست. آخر پسرم است. یگانه پسرم ، یادگارزینب. هیچ که نباشد مانند این برادرزادهء عبدالرحمن نیست که حلقه به گوشهایش انداخته وموهایش را مانند دختران با روبان پشت سرش بسته است. اصلاً داوود بچهء نازنینی است. ببین که چگونه حرف ترا جدی گرفته است وگلستان می خواند ...

 

  پیرمرد باردیگر لبخند زد وهمین طوری که نشسته وبه پردهء تلویزیون خیره شده بود، به یاد زینب افتاد. به یاد زنی که داوود وپروین را بیشتراز جانش دوست می داشت :

 

***

 

 رحمت پس از آخرین ملاقات با سارا هنوزهم مدت ها درشفاخانه بود تا کاملاً صحتمند شده وبه وظیفه اش باز گشته بود. سال های دفاع مستقلانه بود . همان سال هایی که ارتش افغانستان به تنهایی از استقلال وحاکمیت کشوردفاع می کرد وتوانسته بود،  شایسته گی ونیرومندی خود را دراین امر به اثبات برساند.

 

 کوشش های نمایندهء ملل متحد با جوانب در گیر ادامه داشت وباورهایی دردل مردم جان گرفته بود. اما متأسفانه ناگهان در آسمان کشورابرهای تیره وتاری پیدا شده بودند وطوفان مهیبی با سرکشی هایی که درشمال کشور آغاز شده بود، در راه رسیدن بود.

 

  به زودی راه های اکمالاتی به روی مردم کابل وارتش بسته شده بود. کابل در محاصرهء اقتصادی قرار گرفته بود. داکتر نجیب الله برای برون رفت از این حالات استعفا داده بود. بااستعفای او پایه های ایمان وباور قوای مسلح نسبت به آینده فرو ریخته بود و هنگامی که او دست به فرار نافرجام زده بود، دیگر هیچ امیدی برای نجات ازآن بن بست ورسیدن به یک صلح پایدارباقی نمانده بود.

 

 مجاهدین که داخل کابل شده بودند، رحمت هنوز هم به وظیفه اش ادامه می داد. مدتی گذشته بود تا عذرش را خواسته بودند وگفته بودند که باز نشسته اش ساخته اند ومی تواند به شعبهء تقاعد مراجعه کند. درآن روز ها که مردم کابل روزهای دشواری را می گذرانیدند ورژیم تازه  برای استقراروتأمین نظم وامنیت شایسته گی واهلیتی از خود نشان نداده بود، رحمت نیز مانند یک آدم شکست خورده وپاک باخته یی در منزلش به سر می برد وتنها امیدش این بود که صلحی فرا رسد ونظمی برقرار شود، تا  بتواند زنده گی بی دردسری را با

خانواده اش سپری کند. اما دریغا که چنین نشده بود. در عوض با گذشت هرروز جنگ وخونریزی شدت یافته بود ومردم کابل روزهای وحشتناکی را سپری کرده بودند. روز هایی را که آدم به آدم نمی رسید ودوست از دشمن تفریق نمی شد و واژه هایی همچون عدل وانصاف ومردی ومردانه گی بار معنایی معکوسی پیدا کرده بودند. درآن روز ها شرف انسان ها به تار مویی بسته بود و قندیل های بلورین علم وفرهنگ بشری را راکت های کور یاغیان جنوب وشمال به زمین می انداخت وریز ریز می ساخت. آنان کابل را بالای سر مردمش خراب می کردند وبا بی رحمی غیر قابل تصوری اجازه نمی دادند که مردم اجساد عزیزان خود را به خاک بسپارند.

 

  روزی که راکت های پیاپی مطبعهء دولتی راشعله ور ساخت، راکت های بی شمار دیگری نیز صفیرزنان ونفیرکنان در اطراف مطبعهء دولتی وبالای مکروریان های دوم وسوم، اصابت می کردند. رحمت وخانواده اش همراه با ساکنین سایر اپارتمانها درتاکوی بلاک شان پناه برده بودند. زن جوانی سقط جنین کرده بود وپیرمردی هراسان ازبرخورد راکت ، چشم ازجهان پوشیده بود. سایه های هول برشهر کابل و شهروندان سیه روزگارش استیلا یافته بود، به طوری که همه گریسته بودند ، همه ترسیده بودند ، همه لرزیده بودند وهمه به ساعتی آرامش نیاز داشتند ؛ ولی قصاب کابل قسم خورده بود که کابل را بر سر کابلیان خراب خواهد کرد.

 

 راکتیار، تا حوالی شام راکت فیر کرد. راکت ها به هر جا که اصابت کردند، خون ریختند، جان آدم ها را گرفتند وخانواده های زیادی را درمرگ عزیزان شان نشاندند. آن روزهمسایه گان هنگامی تاکوی را ترک گفتند که دیگر تاریکی حکمفرما شده بود وساعتی می گذشت که صدای راکت ها به گوش نمی رسید. رحمت وخانواده اش نیزبیرون شده وبه خانهء شان بالا شده بودند. شام نزدیک شده بود. مطبعهء دولتی درآتش می سوخت. هزاران هزار کتاب هم درمیان آتش می سوختند. بوی سوخته گی کاغذ ، بوی سوخته گی رنگ روغنی ، بوی رابرتایرهای موترها، بوی چوب وده ها بوی دیگر با بوی تن وبدن آدم هایی که می سوختند ونجات بخشی نداشتند ، مخلوط شده وحکایتگر از جهنمی بود که ازسپیده دم آن روز آغاز شده بود وخشک وتررا دردرون شعله های سرکش خویش فرو برده بود.

 

 


  زینب در آشپزخانه بود وغذای شب را آماده می کرد. رحمت وپروین وداوود، شیشه های شکستهء پنجره ها را جمع می کردند.شعیب دوست داوود که از شب گذشته آمده ونتوانسته بود به منزل شان برگردد نیز به آنان کمک می کرد. در همین هنگام بود که حملهء دیگر راکتی شروع شده بود. راکت در بالکن اپارتمان زیرین اصابت کرده بود. شدت انفجار رحمت را به دیوار کوبیده بود وازفرق سرش خون جاری شده بود. شیشه های سالم پنجره ها ریز ریز شده وگرد وغبار ودود باروت پردهء غلیظی بین رحمت و سایرین به وجود آورده بود. لحظاتی سکوت وحشتناکی فضای اپارتمان را فرا گرفته بود. رحمت تصور کرده بود که همه مرده اند، حتا خودش نیز دیگر دراین عالم نیست. بعد صدای ضعیف زینب را شنیده بود که می گفت " سوختم ، دَر گرفتم"

بعد صدای پروین به گوشش رسیده بود که ناله کنان می گفت : " مادرجان ! مادرجان کجا هستی ؟ " بعد شعیب را دیده بود که مانند آدمی که از گور برخیزد، با صورت سیاه از دود باروت و لباس های پراز گرد وخاک به هرسو می دود وصدا می کند : " داوود ، داوود..."

 

 رحمت دویده بود که به آشپز خانه برسد. قرنی بود که می دوید ؛ ولی هرچه می کرد، به آن جا نمی رسید. آشپز خانه در کجا بود؟ یادش رفته بود. انگار درآن سر جهان بود . حالا بیخی یادش رفته بود که چه وقت به آشپزخانه رسیده بود، اما سرانجام رسیده بود . زینب پیکرش را بالای داوود انداخته بود وبا تن وبدن خود اورا پوشانیده بود. تن زینب خونین بود.آشپز خانه کوچک هم غرق خون بود. خون دیوارها وکاشی های سفید رنگ آشپز خانه راسرخ ساخته بود. پارچه های راکت وپارچه های شیشه، تن زینب را سوراخ سوراخ کرده بودند وبازویی که با آن سر داوود را پوشانیده بود ، دست  نداشت .دست زیبا ولطیف زینب از کتف قطع شده وبه گوشه یی افتاده بود و حلقهءبرلیان ازدواجش درتاریکی برق می زد..چشمان زینب باز بودند . زینب به سختی نفس می کشید ودر همان حال با صدای بسیار ضعیفی می گفت : " پروین .. پروین زنده است ؟ "

 

 رحمت به مرحلهء جنون رسیده بود. عقل وهوشش زایل شده بودند. درکف آشپز خانه نشسته بود . پیکر خونین همسرش را درآغوش گرفته بود ، پیکرش را می بوسید ، می گریست ، زار می زد ودیگر هیچ کاری از دستش برنمی آمد.

 

چه کسی همسایه گان را خبر کرده بود؟ شاید شعیب ؛ ولی آیا ضرورتی به خبر کردن بود؟ مگر صدای انفجار راکت را نشنیده بودند و متعاقب آن صدای گریه وزاری اهل منزل را؟ آری آنان خبر شده بودند.  آنان سراسیمه آمده بودند. به در زدن احتیاجی نیافته بودند. دروازهء اپارتمان شکسته بود و همسایه گان درآن شامگاه تاریک زینب را به شفاخانه رسانیده بودند.

 

 رحمت به خاطر داشت که زینب تا هنگامی که به شفاخانه رسیدند ، زنده بود. در شفاخانه دوزخ ومحشر کبرای دیگری برپا بود. صدها تن زخمی را آورده ، در صحن شفاخانه رها کرده ورفته بودند تا بقیة السیف تیغ راکتیار را نیزاز گوشه های شهر پیدا کنند وبیاورند. در شفاخانه نه داکتری وجود داشت ، نه جراحی ونه پرستاری. برق همچنان که در هیچ جایی نبود، در آن جا نیز نبود. کسی نبود که مرده ها را تسلیم بگیرد، هرچند که برای مرده ها دیگر فرقی نداشت که در قید وقبول شفاخانه نام های شان درج شود یا نه! زخمی ها از درد به خود می پیجیدند. بسته گان شان به ربانی وگلبدین وسیاف فحش مادر وخواهر می دادند . پنجره ها را می شکستند ومیزها وچوکی ها راباژگون می ساختند؛ اما کسی نبود که اعتراضی کند. فقط مرده ها بودند. مرده ها با چشمان باز به آنان می نگریستند و با نگاه مات وزبان صامت به کردار شان صحه می گذاشتند....

 

 در این میان زینب هنوز زنده بود. با قدرت عجیبی با مرگ جدل می کرد ورحمت شکی نداشت که اگر در آن روز داکتری درآن شفاخانه پیدا می شد ، مرگ را مغلوب ارادهء خود می ساخت. زینب در آغوشش بود که گفته بود:

 

- من رفتنی هستم. شما هم از این جا بروید. این شهرنفرین شده... نگذار که داوود وپروین را هم بکشند.. قول بده رحمت ... قول بده ... ترا بسیار دوست .....داشتم...

 

 پس از گفتن همین کلماتی که به سختی ادأ کرده بود، از دهنش خون آمده بود. بعد دندان هایش به هم چسپیده بودند ودیگر صدایی از وی برنخاسته بود..

 

 تداعی خاطرهء تلخ مرگ زینب درآن شامگاه ظلمانی، آخرین کلماتی که بیان کرده بود ، آخرین تقاضای او، آخرین تشنج پیش از مرگ وخونابه یی که ازدهنش بیرو ن شده بود ، گریه وزاری پروین وداوود ، آه وافسوس همسایه گان وآن شبی که سحر نداشت ، پیر مرد را گریان ساخت. گریست وگریست وبه خاطر آورد که روز دیگر در زیرباران راکت وصدای انفجار چگونه همسر نازنینش را به خاک  سپاریده بود . پیرمرد سگرتی برایش روشن کرد ودر پرتو آن، آخرین باری که به چشمان بسته وصورت زرد وپژمردهء زینب نگریسته بود وخاک گور اورا توتیای دیده اش ساخته بود، نگریست.. آه دردناکی کشید . سوزی دردلش نشست وبی اختیار از ژرفای دل زمزمه کرد :

 

مسلمانان مراوقتی دلی بــــود         که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می افتادم از غم         به تدبیرش امـــــــید ساحلی بود

من آشفتـــــــــه را در هربلایی          رفیق کاردان وقابــــــــــلی بود

....                                              .......

 

 

 


January 7th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب